دانلود رمان اجتماعی-عاشقانه بارش آفتاب از نسترن اکبریان
دانلود رمان استیصال | نسترن اکبریان کاربر انجمن نودهشتیا
بخشی از رمان جهت مطالعه و دانلود:
گاهی آنقدر زندگی سخت و غیرقابل پیش بینی میشودکه شرم معنی واقعیش را از دست میدهد. شاید اگریک سال پیش بود، افسون با دیدن اسم جواد بر رویصفحه گوشیش از جا میپرید، حرص میخورد و بعد باشرمندگی تماس را جواب میداد. اما در این یک سالهمه چیز آنقدر سریع تغییر کرده بود که افسون بهراحتی و بدون هیچ عذاب وجدانی چشم از صفحهگوشی گرفت و بدون توجه به تماس، به صفحهیکامپیوتر مقابلش چشم دوخت.
همانطور که چشم به صفحه دوخته بود، دستش را درازکرد و فنجان چایی سرد شده را برداشت که نیم ساعتپیش آبدارچی آورده بود. همزمان با روشن شدن دوبارهصفحهی گوشی و نمایان شدن دوباره اسم جواد، آقایمیرعلایی، سرپرست گروه وارد اتاق شد و خطاب به سهکارمند داخل اتاق گفت:
– نیم ساعت دیگه جلسه داریم. داخل اتاق کنفرانس.
قبل از رفتن با نگاه کوتاهی به افسون ادامه داد:
– خانم کاشانی. سعی کنید سر وقت سر کار باشید. ملت معطل شما نیستند.
افسون سرش را به معنی «باشه» تکان داد. این مسئلهآخرین چیزی بود که افسون به آن اهمیت میداد. چشماز میرعلایی گرفت. گوشی را چرخاند به گونهای کهصفحهاش رو به میز باشد و به سراغ طرحهایی رفت کهتا نیم ساعت دیگر باید در اتاق کنفرانس ارائه میداد. بعد از چند دقیقه طاقت نیاورد و گوشی را خاموش کرد. میتوانست به جواد بگوید شارژش تمام شده است.
با وجود اینکه گوشی را جواب نداده اما تمام فکر وذکرش پیش تماس جواد بود. در ذهنش تمام راه حلها رازیر و رو میکرد و به نتیجه نمیرسید. چشم از ساراگرفت که با آب و تاب در مورد پروتز جدید لبهایش بانکیسا صحبت میکرد و حواسش را به مانیتور رو بهرویش داد. نمیخواست در بحبوحه مشکلاتش اخراجشود.
جلسه در اتاق کوچک و خفهی کنفرانس تا ظهر و وقتناهار طول کشید. بعد از اتمام جلسه، کیف کوچکسیاهرنگش را برداشت و نگاهی به ساعت انداخت. برای خوردن یک ساندویچ وقت کافی داشت. سارادرحالی که دستش را با دستمال خشک میکرد وارداتاق شد و پرسید:
– میری ناهار؟
– آره.
– بذار منم بیام.
سارا همیشه پرحرفی میکرد و افسون به خصوصامروز حوصله شنیدن حرفهایش را نداشت. جوابینداد که سارا آن را به معنی موافقت برداشت کرد. درطول مسیرشان از طبقه سوم ساختمان شرکت تافستفودی رو به روی آن، سارا مشغول تعریف ازاستخدامی جدید شرکت، یک مرد جوان تقریبا سیساله بود. صحبت در مورد مردها تنها موضوع موردعلاقهاش بود.
دو ساندویچ فلافل سفارش دادند و روی صندلیهایپلاستیکی رو به روی مغازه نشستند. سارا بلافاصلهآینه کوچکش را بیرون آورد و لبهای پرتز شدهاش را کهرنگ قرمز رژلب روی آن نشسته بود، بررسی کرد.
افسون گوشی را روشن و کنار کیفش روی میز گذاشت. صفحه گوشی پر از خراش بود و درز بین صفحه جلو وپشت باز شده بود. اگر نگران خواهرش نسرین نبودگوشی را دوباره خاموش میکرد. میترسید اتفاقی براینسرین بیفتد و او خبردار نشود. سارا با نگاهی به کیفپرسید:
– این رو کی خریدی؟
افسون نگاه سرسری به کیف انداخت و جواب داد:
– یادم نیست. داشتم این کیف رو.
– تو هم باید یه دستی به سرو روت بکشی. ابروهات پرشده. بیا بعد از کارمون بریم آرایشگاه. آرایش هم کهنمیکنی، شبیه روح شدی.
افسون شانه بالا انداخت و مختصر توضیح داد:
– یه روز دیگه، امروز اصلا حوصله ندارم.
– با اینکه اواخر مهره اما هوا حسابی سرد شده. میتونیم یه سر به مغازهها بزنیم و پالتو بخریم.
افسون به مانتوی پاییزهاش نگاه کرد که برای این هواکافی بود. موهای مشکیش را زیر مقنعه فرستاد ونفسش را بیرون داد. همانموقع اسم جواد دوباره رویگوشیش ظاهر شد. سارا آینه را در کیفش گذاشت و باکنجکاوی پرسید:
– جواب نمیدی؟ آقا جواد کیه؟
هیچ چیز از چشمهای عقاب گونهی سارا دور نمیماند. نمیخواست او را مشکوک کند و سوژه بعدیغیبتهایش باشد. کوتاه جواب داد:
– پسر خالمه.
ظاهراً چارهای به جز جواب دادن نداشت. بلند شد و درفاصله چند متری از سارا ایستاد. دکمه سبز را لمس کردکه صدای دلخور جواد در گوشش پیچید:
– بالأخره جواب دادی دخترخاله!
افسون جملاتی را که در طول جلسه در ذهنش مرورکرده بود طوطیوار و بدون احساس به زبان آورد:
– ببخشید. صبح تا حالا سرکار بودم نمیشد جوابت روبدم. الآن موقع ناهاره و سرم خلوتتره، اگه زنگ نزدهبودی خودم زنگ میزدم. چیزی شده؟
– یعنی تو نمیدونی چی شده دخترخاله؟ سه ماهه کهقسط وامت عقب افتاده. امروز رفتم دیدم حسابم روخالی کردند.
افسون چشمهایش را بست. آن قسمت از قلبش کههمیشه شرمنده میشد، خیلی وقت بود از کار افتادهبود. جواد دلخور ادامه داد:
– گناه که نکردم ضامنت شدم. به حرمت پدرت جلواومدم. قول دادی که حتی یه قسط هم عقب نمیفته.
– میدونم. چیکار کنم که دستم خالیه؟
– این انصاف نیست دخترخاله. من زن دارم، بچه دارم. حقوقم رو به زور به سر ماه میرسونم.
– تا یکی دو روز دیگه پول قسط رو به حسابتبرمیگردونم.
– دفعه پیش هم گفتی یک روزه برمیگردونی ولی سه ماهطول کشید. الآن قراره چند ماه طول بکشه؟
نفسش را بیرون داد و به سارا نگاه کرد که فارغ از ایندنیا مشغول باز کردن ساندویچ فلافلش بود. سارایی کهاز جوانیش لذت میبرد و تنها دغدغهاش ست نبودن رنگپالتو با رنگ لاک ناخنهایش بود. افسون از سارا چشمگرفت، کمی خواهش به لحنش اضافه کرد و جواب داد:
– دست من هم خالیه پسرخاله. من هم دارم شب و روزکار میکنم، به خدا نمیشه.
جواد همیشه با التماسهایش کوتاه میآمد اما به نظرمیرسید اینبار قصد ندارد به افسون آسان بگیرد. اینبار از در تهدید وارد شد و گفت:
– با پدرت تماس میگیرم که اون پول رو بهم پس بده.
جواد هم یاد گرفته بود چهگونه با این وضعیت مقابله کند. آخرین چیزی که افسون لازم داشت اطلاع پدرش ازاینوضعیت بود. نفسش را تسلیم شده بیرون داد و گفت:
– سه روز، فقط سه روز صبرکن. اگه پول رو برنگردوندمبرو سراغ پدرم.
جواد قانع شده جواب داد:
– فقط سه روز. بیشتر وقت نداری!
برای اولین بار بدون خداحافظی قطع کرد. بعد از قطعتماس، با قدمهایی خسته و آهسته سرجایش برگشت. سارا با دهان پر از فلافل پرسید:
– کی بود این پسرخاله؟
– ضامنه. قسطم عقب افتاده.
آرنجش را روی میز گذاشت و سرش را به دستش تکیهداد. سارا لقمه را قورت داد و گفت:
– میخوان یکی دو نفر رو به شعبه ولیعصر بفرستند. میدونی که پروژههای گنده رو به اون شعبه میدند. حقوقش هم بهتره، درخواست بده.
– بدهی من یه قرون دوزار نیست سارا، با حقوق بیشترحل نمیشه.
صدای قاروقور شکمش بلند شد. با اینکه میلی بهخوردن نداشت، ساندویچ فلافل را برداشت و گازی بهآن زد. میدانست این مشکل چهگونه حل میشود. مجبور بود از آخرین راه حلی که برای اینروزها درگوشه ذهنش ذخیره کرده بود استفاده کند.
گاز دوم را زد. همیشه از اینکه اینروز سر برسدمیترسید، میدانست که فرا رسیدن اینروز به اینمعنی است که راه حلهایش ته کشیده و به مرحلهبحرانی نزدیک میشود. گاز سوم را زد. چارهای نداشت.
کشیدن نفس عمیق با دهان پر باعث شد غذا به گلویشبپرد، دهانش پر بود و بخشی از غذا بیرون ریخت. سارادر بطری آب را باز کرد؛ جلویش گذاشت و پشتش زد. چند ثانیه بعد نفس کشیدنش عادی شده بود اما بهخاطر سرفه هنوز چهرهی سرخی داشت.
اشک گوشهی چشمهایش جمع شده بود. نمیدانستعلتش سرفه و تندی فلافل بود یا راه حلی که تا چندساعت دیگر باید پیاده میکرد. با پشت دست به بینیشکشید و گاز بعدی را به ساندویچ زد.
***