خلاصه: زیبایی عشق به ورود بیصدای آن است. علائمی مثل تب در غیاب و لرز در حضور او، نشانههایی کوچک از این دنیای ماورائیست. تمامشان را به جان خریدم. عشق برای من، و درد و عذابش هم از آن من بود. اما نهایت این بازی شوم و شیرین، چه خواهد بود؟
برشی از متن رمان وسطِ حیاطِ بین گلدان هایی که مادرش دور حوض ردیف کرده بود ایستاد، بوی خوبی می دادند، هوا هوای خوبی بود! اواسط آبان بود، نه گرم بود، نه سرد؛ معتدل مثلِ حال و هوای خانه! شلنگ را به شیر وصل و بعد آب را باز کرد. اولش با فشار کم که به گلدان آب بدهد و بعد نوبت شستن حیاط بود!
فشار آب را بیشتر کرد، تا هر جا که دستش می رسید آب گرفت و عمو امروز خانه نبود که سرش غر بزند: ” اون آب و ببند بچه، مرغابیم قد تو تو آب نیست” حیف که لباس هایش را عوض کرده بود وگرنه گاهی پیش می آمد که شلنگ را رو به بالا بگیرد و باران مصنوعی بسازد. دیوانه بازی در بیاورد و به عواقبش فکر نکند.
پله ها، موزاییک ها، برگ هایِ خشک درخت سیب کفِ حوض همه شسته شده بودند و کم کم داشت حوصله اش سر می رفت که زنگ در به صدا در آمد.
همان نیشخند شیطنت وار کنج لبش نشست و با شلنگ آب به سمت در رفت تا به بهرنگ رحم نکند. با یک دست در را باز کرد و با دست دیگر آب را به سمتش گرفته بود که بهرنگ فرصت فرار و فکر کردن نداشته باشد. صدای مادرش از داخل خانه آمد: – دلنواز باز کن اون در و چیکار می کنی؟! در را به ضرب باز کرد، با خنده به فردی که پشت در ایستاده بود نگاه کرد و بهرنگ نبود!
دیر شده بود، لبخند رویِ لبش ماسید و پاشا که مثلِ موش آب کشیده سر تا پایش خیس بود با اخم نگاهش می کرد. شلنگ هنوز توی دستش بود و آب داشت رویِ کفش های پاشا می ریخت. تشر زد: – بندازش زمین. گیج و منگ ناشی از گاف بدی که داده بود گفت: – ها؟! پاشا این بار با اخم غلیظ تری تشر زد: – بندازش زمین دارم می گم.
شلنگ از دستش رویِ زمین افتاد و پاشا خطاب به کسی که کنارش ایستاده بود اما از قاب در مشخص نبود گفت: – عمه بفرما داخل… با شنیدن اسم عمه شتاب زده و هیجان زده گفت: – عمه؟! بعد هم امان نداد که وارد حیاط شود و تویِ کوچه خودش را تویِ آغوش عمه انداخت و شروع کرد به جیغ و داد کردن. پاشا در حالی که وارد حیاط می شد و به سمت شیر آب می رفت، همراه با همان اخم غلیظ نیشخند رویِ لب داشت و زیر لب گفت: – دخترهی خل و چل.
شلنگ را جمع کرد و به شاخهی درخت آویزان کرد، نگاهش را به پنجرهی واحد خودشان دوخت و از همان جا داد زد: – پناه پاشو بیا پایین. عمه رو آوردم.
نودهشتیا در سال 89 شروع به کار کرده نودهشتیا همیشه در تلاش بوده بهترین رمان هارو برای شما تقدیم کند برای حمایت از نودهشتیا تو گوگل با سرچ دانلود رمان وارد نودهشتیا شوید.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " دانلود pdf رمان | نودهشتیا مرجع بیش از 10000 رمان رایگان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد! طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.
افرین نویسنده جون خیلی خوب از پس نوشتن این رمان بر اومدی واقعا افرین داری هر چند یه اشکالاتی داشتی ولی خب قلمت خیلی خوب بوده.
موفق باشی ماهور گل.
رمان خوبی بود و کلیشه نبود. مطمئنا خواننده های زیادی داره که نظرشون اینه که ارزش خوندن داره. موفق باشی جانا