دانلود رمان ملک نیاز به صورت رایگان
دانلود رمان ملک نیاز به صورت رایگان
نام رمان: ملک نیاز
نویسنده: فاطمه حکیمی
ژانر: تراژدی-پلیسی-تاریخی
تعداد صفحه: ۳۸۰
دانلود رمان تراژدی-پلیسی به قلم فاطمه حکیمی PDF، اندروید لینک مستقیم رایگان
خلاصه:
نامش لطیف همچو گلبرگی بر شاخساریست و قلبش رئوف اما اسیر تلاطم روزگاریست. شاید یک دختر معمولی باشد و شاید فراتر از آنچه دیده میشود، این را اتفاق مشخص میکند. حادثه، حادثهای به درازای گذشتهای تلخ. حادثه از یک اتفاق آغاز شد و شجاعت تنها راهی بود که باقی ماند. در سرگذشتی پر فراز و فرود مهربانترینها نیز مجبور به دفاعند. آرامترینها مجبور به خشونت و زندگی برای آندختر اجباری جاویدان شد و او را همیشه در پی تحولی عظیم میآزمود.
پیشنهاد نودهشتیا:
بخشی از رمان جهت مطالعه و دانلود:
نگاهم به سمت صندوقی که کنج اتاقک بود افتاد. به سمتش پا تند کردم و آروم رو به روش روی زمین موکت کرده زهوار در رفته، زانو زدم. دستم رو به سمت صندوق بردم و بازش کردم. مردمک چشمهام روی صندوقچه کوچیکی که داخلش جا خوش کرده بود ثابت موند.
دستم رو از پشت به سمت گردنم بردم و کلید رو که همیشه مثل یک گردنبد قیمتی دور گردنم آویزون بود، باز کردم.
گردنبدم که حاوی کلید بود رو به سمت قفلش بردم و با اولین چرخش صدای باز شدنش، لبخند روی لبهام نشست. هجوم خاطرات به سمتم حمله ور شدن! با همون حالت شگفت زده زیر لب زمزمه کردم:
– من باز هم اومدم رفیق کوچولو، فکر نکن فراموشت کردم.
کیسهی مخمل کوچیک رو توی دستهام لمس و بازش کردم. محتوای کیسه توی دست راستم افتاد و درخشید! دوباره لبخند کم جون و تلخی روی لبهام نقش بست! درخشش این رو بهم میگفت که اون هم مثل من دل تنگه! دل تنگ درد و دلهای همیشگی، دل تنگ کنار هم بودنمون. اینکه مثل الآن توی دستهام بگیرم و لمسش کنم، تا اونم حس زیبای دل تنگی و وجود ناراحتم رو حس کنه. الآن نمیتونستم بهش فرصت رفع دل تنگی رو بدم. سریع داخل کیسه بر گردوندمش. در صندوقچهی کوچیک رو بستم و قفلش کردم.
کلید رو دوباره دور گردنم آویزون کردم تا خواستم صندوقچه رو داخل صندوق بزرگ بزارم در، با شدت باز شد و یکی با جیغ و داد گفت:
– آبجی مَلِک، آبجی مَلِک!
با اینکه سعی در پنهان کردن صندوقچه داشتم و پشتم به کسی که صدام زده بود، با لحن خشنی توپیدم:
– برو بیرون! خودم میام.
کمی که گذشت صدای قدمهای یک نفر اومد و بسته شدن در ناشی از رفتنش بود. یک نفس آسوده کشیدم و سریع صندوقچه رو داخل صندوق بزرگ جا دادم و پارچهی آبی کم رنگ رنگ و رو رفتهی روش رو هم مرتب کردم. سریع بلند شدم و بعد از مرتب کردن و تکون دادن خاک لباسهام، به سمت در اتاقک پا تند کردم و ازش بیرون رفتم.
با چهرهای جدی و لحن آرومی گفتم:
– کی بود صدام زد؟
یکی از بچهها که سرش پایین بود و تیشرت رنگ و رو رفتهی زرد و شلوار کهنه و خاکی مشکیش برام آشنا بود، با مظلومیت به سمتم اومد و گفت:
– سلام آبجی مَلک، من بودم.
اینکه صابر خودمونه! لبخند مهربونی به روش پاشیدم و گفتم:
– تویی صابر؟! چرا یکدفعه توی اتاق اومدی پسر؟
بعدش خودم سریع ادامه دادم:
– خب بگو ببینم چه موضوع مهمی بوده که اینقدر هول پریدی توی اتاق؟
انگار صابر همه چیز رو فراموش کرد و با شوق و ذوق گفت:
– سه!
همزمان با انگشتهتش عدد سه رو هم نشون داد. اول نفهمیدم چی گفت بعدش که دو هزاریم افتاد گفتم:
– نه بابا! راست میگی بچه؟! یکدفعه با
خوشحالی پرید هوا و گفت:
– سه هیچ شرط رو بردم! تنهایی با همهشون بازی کردم آبجی!
لبخند دندون نمایی زدم و کف دست راستم رو به سمتش گرفتم و با چشم بهش اشاره کردم که یعنی بزن قدش. اون هم با شوق دست کوچیک و سیاه بچگونش رو که، اینقدر ماشینهای مردم رو شسته بود و رد چروکهای ریز و درشت به خوبی روی دستش دیده می شد. انگار پیرمردی سن بالاست! بالا آورد و زد به کف دستم. ابرویی بالا انداختم و گفتم:
– آفرین پسر. حالا چهقدر کاسب شدی؟
خم شد و از توی کفشش که پشتش کامل پاره شده بود، یک اسکناس پنجاه تومانی در آورد و به سمتم گرفت.
– همونقدر که شرط بسته بودن آبجی.
سرم و تکون دادم و موهای مشکیش رو با دستم بهم ریختم.
– دمت گرم! امروز همه بستنی مهمون من.
بدون توجه به من سریع سمت بقیه دوید که وسط بازی حواسشون به ما بود و با شوق زیاد گفت:
– اگه گفتین امروز چی داریم؟
– چی داریم؟
صابر: بستنی!

با لبخند به ذوقشون که بالا پایین میپریدن و بعضیهاشونم قر میدادن، لبخندی زدم و راهی اتاقکم شدم. سرم رو به طرف سقف مخروبه و نم زدهی اتاقک بالا گرفتم و آروم لب زدم:
– شکر اوس کریم، اینم روزی امروز.
چشمم رو دور تا دور اتاقک نمور و تاریک چرخوندم. چیز خاصی نداشت؛ چندتا بالش کهنه و پتوهای پوسیده کنجش گذاشته بودم. یک بخاری نفتی کوچیکم کنار صندوق بزرگ طوسی که هم لباسهام و هم صندوقچهی کوچیک رو داخلش جا داده بودم بود.
یک پنجرهی زهوار در رفته و یک پردهی آبی کمرنگ که گوشش پاره بود و چرک شده بود روش زده بودم، واسه مواقع ضروری که کسی مزاحمم نشه.
چشمم به موکت سبز تیره رنگ و رو رفتهی پهن شده کف اتاق افتاد. یک بالش کوچیک از روی پتوها برداشتم و روی موکت خشک و سفت که دیگه آخرهای عمرش بود و به شدت پوسیدگیهاش دیده میشد، انداختم و آروم دراز کشیدم.
 نفسی کشیدم و چشمهام رو بستم. این هم زندگیه مائه، اگه مردم روی فرشهای بافت گل و تختهای نرم میخوابن، ما هم روی زمین خشک و نمور یک اتاقک، زیر سقف آسمون!
از سر جام بلند شدم و کشوقوسی به بدنم دادم. بالشت و پتو رو سرجاش گذاشتم و مانتو و شالم رو سرم کردم. گردنم بدجور گرفته بود، کمی ماساژش دادم و از اتاقک تاریک بیرون زدم.
از اتاقک کوچیکم کمی دور شدم. چندتا از بچهها آتیش درست کرده و دورش نشسته بودن، زهره هم یکی و دوتا سیب زمینی بهشون میداد که بخورن. کمی چشمهام رو بازتر کردم و محیط رو نگاهی انداختم؛ کلاً یک محوطهی کوچیک بود که دور و اطرافش بیابون بود، اتاقکهای کوچیک و مخروبهای هم کنار هم ساخته بودن تا بچهها و سرپرستهای بچهها بتونن داخلش زندگی کنن.
بعضیهاشونم مثل یک اسکان کوچیک بود. توی هر اتاقک هم یک دست شویی بود و یک حموم هر چند کوچیک. اینقدر کوچک که گاهی به دیوارهاش میچسبیدی واسه حموم کردن! بازم شکر از کارتون خوابی که بهتر بود یک سر پناهی داشتیم!
https://98iiia.ir/?p=3267
لینک کوتاه مطلب:
لطفا جلد دوم ملک نیاز را هرچه زودتر بگذارید
ادامه داستان ملک نیاز رو از کجا دانلود کنیم؟