پرسونا: این واژه در لغت به معنی ماسک است که بازیگران در قدیم به چهره میزدند.
در حقیقت پرسونا شخصیت اجتماعی یا نمایشی هرکس است و شخصیت واقعی وخصوصی او زیر این ماسک قرار دارد. اگر تأثیر جامعه زیاد باشد استقلال شخص از بین می رود! این رمان دو جلدی است.
آبان لیوان را روی کانتر کوبید و با عصبانیت گفت:«دستت درد نکنه. ما بوقیم دیگه؟»
آشتی از آشپزخانه خارج شد و درحالی که بازوی رامش را نوازش می کرد، پرسید:«تو مگه قرار نبود شام نخوری؟»
سپس خطاب به رامش گفت:«مهیار درمورد زمین می دونه؟ به اون ها هم گفته؟»
رامش شال صورتی رنگش را در آورد. دستی به چشم هایش کشید و با ناامیدی پاسخ داد:«نمی دونم. آشتی، اگه از اون ماجرا بویی ببرن؛ میفتم زندان؟»
فرهود سمت چپ رامش ایستاد و پرسید:«زمین رو فروختی؟»
آبان سیگاری آتش زد و گفت:«کاش فروخته بود. هیچ غلطی نکرده، فقط از بودنش خبر داره و بهشون نگفته.»
رامش از میان آشتی و فرهود گذشت و درحالی که به اتاق می رفت، بی جان گفت:«رویا گفت خیلی وقته که با مهیار در ارتباطن. حالا اون ها رو خواهرهای خودش می دونه و من رو…»
با شکستن دوباره ی بغضش، به سرعت وارد اتاق شد و در را بست.
آشتی پشت به آبان ایستاد و به کانتر تکیه داد.
-از پا میفته.
آبان سیگارش را از پنجره ی آشپزخانه به بیرون پرت کرد و برش دیگری از پیتزا را برداشت.
-به حرف هیچ کس گوش نمی ده. بهش گفتم الکی امیدوار نباشه. ممکنه برادرش اونی که انتظار داره؛ نباشه. اما خودت که می شناسیش. مثل این دختر بچه های دوازده سیزده ساله، کلی رویا واسه خودش بافت.
آشتی به بشقاب روی کابینت اشاره کرد و گفت:«تو که اصلا رعایت نمی کنی رژیمت رو. اون دوتا مونده، سوپ هم هست؛ بخور. صبح من رو می رسونی؟»
آبان سرش را به تایید تکان داد و گفت:«خودت بیدارم کن. شببخیر.»
آشتی با شب بخیر آرامی از کنارشان گذشت و خودش را به اتاقی که رامش به آن رفته بود، رساند.
روی زمین، کنار او، نشست و به کمد دیواری تکیه داد.
-رامش؟
اما او سرش را چرخاند و بینیش را بالا کشید.
آشتی زانوهایش را خم و دست هایش را دورشان گذاشت.
-مگه نگفتی باید همه چیز رو برات تعریف کنم؟
پاسخ که نگرفت، سرش را روی شانه ی او گذاشت و نجوا کرد:«رام؟ اصلا فرهود نه، تو نمی خوای بدونی آرش زنگ زده یا نه؟»
و حتی کامل نگفتن اسم رامش هم تغییری در چهره اش ایجاد نکرد. اما با لحن بی تفاوتی گفت:«اگه زنگ زده بود، تا حالا هزار بار گفته بودی.»
آشتی گردنش را صاف کرد و درحالی که با دست به دنبال گوشیش بود، گفت:«زنگ زده. دو بار هم از خونه اشون زنگ زده. من…»
میان حرف زدنش، رامش با خشم گوشی را از میانشان بیرون کشید و به دستش داد.
قفل را که باز کرد، رامش دستش را جلو کشید و گوشی را گرفت.
پست های فرهود را بالا و پایین کرد و در میانشان، یک عکس دو نفره از فرهود و هلیا را به آشتی نشان داد.
کپشن را با انگشت اشاره نشانش داد و گفت:«یک ساله حتی ندیدتش. اما هنوز این پست رو پاک نکرده.»
آشتی کپشن تک خطی و کوتاهِ “حال خوب این زندگی.” را از نظر گذراند.
رامش گوشی را به دستش داد. چهار زانو نشست و گفت:«حالا اگه حرف هات از آرش جونت تموم شده؛ بگو فرهود که اومد چیکار کرد؟ خودت چی؟»
آشتی از صفحه ی فرهود خارج شد و وارد دایرکتش شد.
-آرش می گه پیج جدید زده که خیال من راحت باشه!
سپس نگاهش را به رامش دوخت و او بی مکث نجوا کرد:«آرش آدم نمی شه آشتی. خودت بشمر ببین از روز اول تا یک ماه پیش چند بار مچش رو جایی که نباید و با کسی که نباید، گرفتی؟!»
لب هایش را روی یکدیگر فشار داد. برای صبح ساعت گذاشت و درحالی که از جایش بلند می شد، گفت:«هنوز از تصمیمم مطمئن نیستم. پاشو یک چیزی بخور، بخوابیم.»
رامش دست آشتی را که به سمتش گرفته بود، گرفت و بلند شد.
-اشتها ندارم. صبح کلاس داری یا امتحان؟
آشتی دستش را پشت کمر رامش گذاشت و او را از اتاق بیرون فرستاد.
-هردو.
رامش را روی صندلی پشت کانتر نشاند. وارد آشپزخانه شد و سوپ را روی شعله قرار داد.
-به فکر خودت نیستی، به آبان فکر کن. اون چه گناهی کرده آخه؟
با “وای”گفتنِ رامش، به سرعت به سمتش چرخید.
-چی شد؟
-بابات زنگ زده بود، یادم رفت دوباره بهش زنگ بزنم.
بشقاب و قرص های رامش را روی کانتر گذاشت و گفت:«خودم باهاش حرف زدم.»
با اشاره به قرص ها نیز ادامه داد:«یادت نره. شب بخیر.»
با صدای زنگ ساعت چشم هایش را باز کرد و به پهلو چرخید. توی تاریک و روشن اتاق، به دیوار خیره شد. از آن روز هایی بود که دلش می خواست تا وقتی آفتاب می رسد وسط آسمان، روی تخت دراز بکشد و هیچ کاری انجام ندهد.
امتحان و کلاسی که ساعت نه داشت، مجبورش کرد بچرخد و پاهایش را از تخت پایین بیاورد.
با باز شدن در اتاق، خوابش کاملا پرید و با بهت نگاهش را به آبان دوخت.
-خواب موندم؟
آبان طبق عادت یقه ی پیراهنش را صاف کرد و گفت:«نه، فرهود عجله داره.»
از روی تخت بلند شد و موهایش را نامرتب بالای سرش بست.
-خودش ماشین نداره؟
کیف لوازم آرایشش را از درون کیف روی میز توالتش انداخت. مانتو و مقنعه اش را هم از درون کمد بیرون کشید.
-فروخته. زود باش آشتی، من می رم پایین.
سرش را تکان داد. به دنبال او از اتاق خارج شد و به دستشویی رفت.
وفا جان، اسم رمانت بسی جالب بود و خلاصه و توضیحاتی ته در این مورد داده بودی هم بسیار مفید بود.
قلم شما هم بسیار زیبا بود و خواننده از خوندن رمان لذت میبرد.
قلمتون مانا
نودهشتیا در سال 89 شروع به کار کرده نودهشتیا همیشه در تلاش بوده بهترین رمان هارو برای شما تقدیم کند برای حمایت از نودهشتیا تو گوگل با سرچ دانلود رمان وارد نودهشتیا شوید.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " دانلود pdf رمان | نودهشتیا مرجع بیش از 10000 رمان رایگان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.
وفا جان واقعا متن خوبی رو برای نوشتن و جذب خواننده انتخاب کردی، اسم رمانم مفهومی و جالب بود.
امیدوارم پیشرفت بیشتری داشته باشی
این رمان بینظیر واقعا ارزش خوندن رو داره.. اسم رمان هم برام جذاب بود و بار اول بود که چنین اسمی رو میشنیدم. قلمت مانا گلم
وفا جان، اسم رمانت بسی جالب بود و خلاصه و توضیحاتی ته در این مورد داده بودی هم بسیار مفید بود.
قلم شما هم بسیار زیبا بود و خواننده از خوندن رمان لذت میبرد.
قلمتون مانا