خلاصه:درشبی سرد میان خیابانی تاریک پا به ماشینم گذاشت ، دل سنگ من میان موی بافته اش گیر کرد،حالا تمام فکر و خیال حسام بارگاهی پسر پر جذبه و مغرور خاندان بارگاهی شده زنی متاهل و ضربه خورده،آیا میشود پا روی خط قرمزها گذاشت؟؟ حسامِ بارگاهی، بازرگان و رئیس یک شرکت تجاری، مردی موفق جذاب و قدرتمند، دلباختهی ریحانه میشود زنی چادری و مذهبی!
-دفعه اخرت باشه خودتو به من میبندی ها -اووو تو هم دزدگیر را زدم و دست به دستگیره انداختم، -میدونی خوشم نمیاد،دفعه دیگه جلو غریبه و اشنا ضایعت کردم شاکی نشی ماشین که روشن شد، دست به کمر بند انداخت، نگاهم را به جلو دادم و پایم را روی پدال فشردم -چی میگفتم که دوستمی، اصلا چه فرقی میکرد؟ راست میگفت چه فرقی میکرد که از نظر اون زن دوستم باشه یا همسرم،موی بافته و نگاه معصومش ثانیه ای از ذهنم گذشت و کلافه از این حس جدید اهسته غریدم -دفعه اولت نیست و انگار بدت نمیاد،میدونم دفعه بد میشه جلوی رفیقای خودت… -حسام چرا انقد ربزرگش میکنی؟اصلا اون خودش گفت داشتم بزرگش میکردم حق داشت،کوتاه نیامدم -دفعه اخرت بود -باشه دلگیر شد بود و به درک ،منم حالم بد بود اصلا امشب مزخرف شروع شد و مزخرف تر از ان داشت تمام میشد،مغزم چه مرگش بود که هر یک دقیقه موی بافته از زیر ان چادر سفید و ان چشم های مشکی را مرور میکرد، مهناز را رساندم، دمغ بود و به حالت قهر پیاده شد، در را که بست نا ایستادم که خداحافظش را بشنوم و پایم را روی گاز فشردم در ماشین را بستم و دزدگیر را زدم،کت مشکی ام را بی حوصله و خسته روی دست انداختم و سمت اسانسور رفتم، شاسی را فشردم و مچم را چرخواندم تا ساعت را ببینم چشمانم روی عدد سه ای که عقربه ها نشان میداد نشست،اون زن ساعت سه نصفه شب،تنها با یه بچه ی تب دار چند ماهه!! همسرش کجا بود؟ با صدای درب اسانسور افکارم پاره شد و سر بالا کردم،دکمه طبقه ی چهارده را فشردم و سر به دیواره ی اسانسور تکیه دادم،جلسه ی فردا را بگو پوفی کلافه از دهانم بیرون زد و چشم بستم،با یک حساب ساده میشد فهمید که فرصتی برای خواب نیست و این بد بود،انقدر که میتوانستم فردا تمام کارکنان شرکت را اخراج کنم تا شاید دق دلی این روزهای مزخرف را سر یکی در اورده باشم از اسانسو پیاده شدم و کلید به در انداختم، ورودم چراغ های سر در ورودی خانه را روشن کرد، کفش هایم را درون جا کفشی جا دادم ، این بار میخواستم به خودم و تن خسته ام ارفاق کنم، کتم را روی کاناپه ی کنار در انداختم و روی تخت دراز کشیدم،پلک بستم،شاید باید جوراب هایم را در می آوردم و یا شاید پیراهنم را تعویض می کردم، تنها تلاشم،باز شدن سه دکمه ی بالای پیراهنم شد و و ادامه اش خوابی بود که زودتر از حرکت بعدی دستم من را در خود غرق کرد
تویه کلام بخوام بگم تک و ناب. اینکه یه جوری روایت شده هرلحظه رمان یه شور و شوق وصفناپذیری بهت القا میشه، واقعا خیلی متفاوتتر از رمانایی بودکه تاالان خوندم،موفق باشی.
نودهشتیا در سال 89 شروع به کار کرده نودهشتیا همیشه در تلاش بوده بهترین رمان هارو برای شما تقدیم کند برای حمایت از نودهشتیا تو گوگل با سرچ دانلود رمان وارد نودهشتیا شوید.
rainbowسلام به نویسنده خوب راستش الان که این نوشته رو دارم مینویسم هنوز از انتهای داستا...
ابر برچسب ها
شبکه های اجتماعی
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " دانلود رمان | نودهشتیا مرجع بیش از 10000 رمان رایگان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد! طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.
زهرا جان خیلی از خلاصه رمانت خوشم اومده بازی با کلماتت خیلی خوبه و خواننده رو جذب میکنه، اسم رمانت هم ک یک قدم با تو به خلاصه رمان و خود رمانت میاد
تویه کلام بخوام بگم تک و ناب.
اینکه یه جوری روایت شده هرلحظه رمان یه شور و شوق وصفناپذیری بهت القا میشه، واقعا خیلی متفاوتتر از رمانایی بودکه تاالان خوندم،موفق باشی.
یه رمان عاشقانه و جذاب که عاشقش شدم. این رمان خیلی زیباست. زهرا جان رمانت واقعا معرکه اس. خسته نباشی جانا
یکی از بهترین رمان های عاشقانه که خوندم.
واقعا این رمان محشره، من خیلی لذت بردم از خوندنش.
موفق باشی زهرا عزیز