گوشیاش را به خود نزدیک کرد و با خودکار طلاییاش، روی دفترش خطهای فرضی میکشید و بالأخره به زبان آمد:
– وای مهدیه چرت و پرت نگو!
مهدیه سرخوشانه خندید و گفت:
– چرا چرت و پرت؟
افرا: آخه دیوونه، تو کدوم عروس و دومادی رو دیدی که تم اتاقشون بشه زرد و طوسی؟
مهدیه: آخه کیان میخواد.
افرا: دیوونهای؟ کیان چی میدونه آخه؟
مهدیه: عه افرا! شوهرمه ها!
افرا: هرچی. ولی باور کن زرد و طوسی قشنگ نمیشه واسه اتاق عروس و دوماد.
مهدیه: ولی قشنگ میشهها!
افرا: وای مهدیه من دو ساعته دارم واست حرف میزنم که آخرش بگی قشنگ میشه؟ لعنت بهت!
مهدیه: خب چیکار کنم؟
افرا: اوف! ببین به نظرم یه رنگ ملایم بزار. مثلاً طوسی با یاسی، یا مشکی و سفید، یا طلایی و سفید.
مهدیه: اوم، بذار با کیان حرف بزنم.
افرا ضربهای به پیشانیاش زد و گفت:
– خدا لعنتت کنه! من بهخاطر تو دو تا از مریضهام رو کنسل کردم که به تو برسم بعد تو میگی کیان؟
مهدیه: خب سلیقش خوبه.
افرا: آره، واسه همینه که تو رو گرفته.
مهدیه با حرص گفت:
– زهرمار! بیشعور!
خندید که ادامه داد:
– ولی خدایی سلیقش خوبه.
قبول داشت. کیان مردی بود که آرزوی هر دختری بود.
افرا: خیلی خب باشه، ولی خریت نکنی ها!
مهدیه: چشم.
افرا: خب من باید برم مهدیه جان. باید به کارم برسم. کاری نداری باهام؟
مهدیه: نه عزیزم، ببخشید وقتت رو گرفتم.
افرا: چرت و پرت نگو. فعلاً عزیزم.
مهدیه: خداحافظ.
از دست کارهای مهدیه، دوست داشت سر به بیابان بگذارد. نمیدانست باید چه بگوید تا مهدیه کمی عاقل شود و هرکاری که دیگران به او میگویند را انجام ندهد، ولی او همیشه درحال انجام دادن کارهایی بود که دیگران به او میگفتند و این باعث میشد افرا ناراحت شود و کاری از دستش برنیاید. نمیتوانست کاری بکند تا مشغلههای ذهنش کمتر شود. با صدای منشیاش، خانم کرمی، چشمانش را سوق داد به سمت او و گفت:
– جانم؟
خانم کرمی: عزیزم، بقیه بیمارها رو بفرستم؟
افرا: آره عزیزم، بفرست.
بعد از رفتن خانم کرمی، آنقدر فکرش مشغول صحبتهایی بود که باید میگفت و میشنید، حتی نمیدانست که ساعت چند است و چه ساعتی قرار است بهخانه برود. مشغلههای فکرشاش، اجازه فکر به دیگری را نمیداد. شاید اگر بقیه بیمارها را رها میکرد، بهتر بود… چون الآن دقیقاً مثل یک انسانی بود که به روانشناس برای ادمه زندگیاش نیاز داشت. خودش روانشناس بود، ولی میترسید از دلداری دادن به خودش… از دلداریهایی که ممکن بود زندگیاش را خراب کند و صد البته ممکن بود، آنقدر حالش را بد کند که نتواند لذتی از ادامه زندگیاش ببرد. تمام حواسش را روی این موضوع گذاشته بود و بقیه موضوعات را، رها کرده بود.
خیلی تلاش میکرد که با مغزش و منطقی جلو برود، اما اینطور نبود… دلش نمیخواست با احساساتی که باعث میشود بعدها به زندگیاش لطمه بزند، جلو برود ولی باز هم، با اینحال، گاهی با احساسات و قلبش تصمیم میگیرد… درست مثل الان!
– وای مهدیه چرت و پرت نگو!
مهدیه سرخوشانه خندید و گفت:
– چرا چرت و پرت؟
افرا: آخه دیوونه، تو کدوم عروس و دومادی رو دیدی که تم اتاقشون بشه زرد و طوسی؟
مهدیه: آخه کیان میخواد.
افرا: دیوونهای؟ کیان چی میدونه آخه؟
مهدیه: عه افرا! شوهرمه ها!
افرا: هرچی. ولی باور کن زرد و طوسی قشنگ نمیشه واسه اتاق عروس و دوماد.
مهدیه: ولی قشنگ میشهها!
افرا: وای مهدیه من دو ساعته دارم واست حرف میزنم که آخرش بگی قشنگ میشه؟ لعنت بهت!
مهدیه: خب چیکار کنم؟
افرا: اوف! ببین به نظرم یه رنگ ملایم بزار. مثلاً طوسی با یاسی، یا مشکی و سفید، یا طلایی و سفید.
مهدیه: اوم، بذار با کیان حرف بزنم.
افرا ضربهای به پیشانیاش زد و گفت:
– خدا لعنتت کنه! من بهخاطر تو دو تا از مریضهام رو کنسل کردم که به تو برسم بعد تو میگی کیان؟
مهدیه: خب سلیقش خوبه.
افرا: آره، واسه همینه که تو رو گرفته.
مهدیه با حرص گفت:
– زهرمار! بیشعور!
خندید که ادامه داد:
– ولی خدایی سلیقش خوبه.
قبول داشت. کیان مردی بود که آرزوی هر دختری بود.
افرا: خیلی خب باشه، ولی خریت نکنی ها!
مهدیه: چشم.
افرا: خب من باید برم مهدیه جان. باید به کارم برسم. کاری نداری باهام؟
مهدیه: نه عزیزم، ببخشید وقتت رو گرفتم.
افرا: چرت و پرت نگو. فعلاً عزیزم.
مهدیه: خداحافظ.
از دست کارهای مهدیه، دوست داشت سر به بیابان بگذارد. نمیدانست باید چه بگوید تا مهدیه کمی عاقل شود و هرکاری که دیگران به او میگویند را انجام ندهد، ولی او همیشه درحال انجام دادن کارهایی بود که دیگران به او میگفتند و این باعث میشد افرا ناراحت شود و کاری از دستش برنیاید. نمیتوانست کاری بکند تا مشغلههای ذهنش کمتر شود. با صدای منشیاش، خانم کرمی، چشمانش را سوق داد به سمت او و گفت:
– جانم؟
خانم کرمی: عزیزم، بقیه بیمارها رو بفرستم؟
افرا: آره عزیزم، بفرست.
بعد از رفتن خانم کرمی، آنقدر فکرش مشغول صحبتهایی بود که باید میگفت و میشنید، حتی نمیدانست که ساعت چند است و چه ساعتی قرار است بهخانه برود. مشغلههای فکرشاش، اجازه فکر به دیگری را نمیداد. شاید اگر بقیه بیمارها را رها میکرد، بهتر بود… چون الآن دقیقاً مثل یک انسانی بود که به روانشناس برای ادمه زندگیاش نیاز داشت. خودش روانشناس بود، ولی میترسید از دلداری دادن به خودش… از دلداریهایی که ممکن بود زندگیاش را خراب کند و صد البته ممکن بود، آنقدر حالش را بد کند که نتواند لذتی از ادامه زندگیاش ببرد. تمام حواسش را روی این موضوع گذاشته بود و بقیه موضوعات را، رها کرده بود.
خیلی تلاش میکرد که با مغزش و منطقی جلو برود، اما اینطور نبود… دلش نمیخواست با احساساتی که باعث میشود بعدها به زندگیاش لطمه بزند، جلو برود ولی باز هم، با اینحال، گاهی با احساسات و قلبش تصمیم میگیرد… درست مثل الان!