دانلود رمان تشنج از عطیه حسینی به صورت رایگان
دانلود رمان تشنج از عطیه حسینی به صورت رایگان
نام رمان: تشنج
نویسنده: عطیه حسینی
ژانر: تراژدی-معمایی-اجتماعی
تعداد صفحه: ۷۸۰
دانلود رمان تراژدی-معمایی به قلم عطیه حسینی PDF، دانلود لینک مستقیم رایگان
خلاصه:
زنی محکوم به سنگسار میشود. همان زمانی که قلبش چون ماهیِ از
آب پریده در سینهاش جستوخیز میکند، همان زمانی که گلویش از خوف خشکیده است و نفسش برای دخول و خروج تضرع میکند، به سمت گودال کشیده میشود. دخترانش، شاهد آخرین آبیاند که او نوش میکند؛ پسرش، آن والهی سینه سوخته، کلوخ و سنگ در دست میگیرد تا نفسبُر مادرش شود و همسرش، شاید او بیش از حد متحمل زجر شده که رحم را به بیرحمی میفروشد و فوارهی خشم از چشمانش زبانه میکشد! سرگذشت چگونه گذشت که جوهر قلم زندگی زن، در این نقطه از صفحه خشکید؟ جوهر هفت رنگ دفترچهی حیات سایرین، قرار است چه چیزی را بِنِگارد و چگونه بینم شود؟
پیشنهاد نودهشتیا:
بخشی از رمان جهت مطالعه و دانلود:
صحرا، در انتهاییترین نقطه از روستا که به جاده میرسید، در زمینی که خاشاک و سنگ چیزی در آن نبود، ایستاده بود. چشمهایش، خانههای کاهگیای که از دور به چشم میآمدند را میپایید تا ببیند چه زمانی مادرش را از میان آنها عبور میدهند و میآورند.
سرش را بلند کرد و نگاهِ هراسانش را به آسمانِ بغض کرده و ابری دوخت. قلبش با تپشهایی نامنظم، زجه میزد و دستِ تمنایش را به سوی خدا دراز کرده بود. تمام وجودش التماس میکرد که بلایی نازل شود و ثانیهها را به سنگکوب وا دارد؛ اما چه زمانی همه چیز بر وفق مراد او بوده که اینبار، بار دوم باشد؟!
چند تاری از موهای فرخورده، خرمایی و پریشانش، با بیقراری با نسیم همراه میشدند و مدام روی چهرهی گندمگون و پیشانی کوتاهش مینشستند. پاهایش سست و متزلزل بودند، لرز داشتند و قوای ایستادن بر زمین پر خاک آن روستا را از او ستوده بودند. دو دستش را روی شانههای خواهرش نهاده بود تا قوتی بر قلب ترسان او شود.
یَرحا، خواهرک پنج سالهاش، دخترک زیباروی و خوش قلبش، به اجبار پدر در آن ناکجاآباد ایستاده بود تا آخرین ثانیههای مادرشان را شاهد باشد. رحم پدر کجا بود؟ همانجایی که آرامششان به آنجا کوچ کرده بود!
لحظهای نگاه صحرا به نقطهای دور افتاد و تپشهای قلبش دو برابر شدند. با دو دستش، یرحا را به سوی خود چرخاند تا نبیند، تا مهربانترینش را، تا عزیزترینش را آنگونه کفن پیچشده و حقیر در چشم نبیند. مادرش، بیتایش، سفیدپوش شده، با فشارهای آورده از سوی دو زن دیگر، روی خاکهای روان آن زمین پست کشیده شد و وارد فضای هلالیای گردید که مردم روستا، با گردهماییشان آن را ایجاد کرده بودند.
مردها از پیر و عصا به دستشان تا جوان و راست قامتشان، یک طرف آن حلقه را شکل داده بودند و زنها، همگی چادرهای گلدار و رنگارنگ بر سر کرده بودند و طرف دیگر حلقه را تشکیل داده بودند. صحرا، رعب را که در نگاه قهوهای رنگ مادرش دید، پریدگی رنگ رخ چون ماهش را که نظاره کرد، هق زد و شانههایش رعشهوار بالا و پایین رفت؛ اما چه چیزی باعث شد که بغضش به ناگاه فوران کند و روی گونههای زیبا و استخوانیاش را تر سازد؟
وضع ظاهری میت مانند مادرش، ترس نگاه مظلومش، یا نگاه تحقیرآمیز و پر ترحم زنهای چادر به سر روستا بر روی او بود؟ هیچکدام! هیچکدام آنقدر او را نسوزاند که لبخند روی لب او درونش را شعلهور کرد!
مادرش، بیتایش، الگوی تمام بیست و پنج سال هستیاش، همانطور که آرام- آرام به سمت گودال عمقدار وسط آن اجتماع فرستاده میشد، تا نگاهش به لرز شانهی او و رنگ پریدگیاش افتاد، تا دخترانش را میان آن جمعیت پرترحم، پر تشویش دید، از دور و از آن فاصله، لبخندی آرامشبخش بر لبان باریک و زیبایش نشانده بود.
صحرا، از لبخند مادرش که با وجود هراس درونش، سعی میکرد آن را به آرامش مزین کند، سوخته بود؛ از نگاهش که بغض داشت اما برای فراغ قلب آنها، باران اشک نباریده بود، آتش گرفته بود.
لحظهای پدرش، مردی که تا آن روز او را کوه میدانست و از آن روز بیرحم و مروت، خط نگاه مادر کفنپیچش را گرفت و به دخترانش رسید. یرحا را که پشت به جمعیت و در آغوش گیرندهی زانوان صحرا دید، اخم بر پیشانی اتو نخورده و لکدارش نشست.
ده قدم فاصله را طی کرد و از یک طرف حلقهی مردم، به طرف دیگر آن که مکان ایستادن دخترانش بود پا تند کرد و بیتوجه به خاکی شدن لباسهای سفیدش، به سرعت روی زمین زانو زد تا همقد با یرحای کوچک شود. او را محکم به سوی خود چرخاند و بیاعتنا به لرز کودک خردسالش، غافل از مرگ قلب بیقرارش، با صدایی ولومدار و پر خشم رو به او گفت:
– چشمهات رو نمیبندی و…
کمی چرخید و با اشارهی انگشت به همسرش، به بیتایی که به بالای گودال کنده شده رسیده بود و خیره به آنها بود، ادامه داد:
– قشنگ به اونجا نگاه میکنی!
اینبار نگاهی کوتاه به صحرای مات از بیرحمیاش کرد و فریاد زد:
– باید همیشه یادتون بمونه که عاقبت مادر بیهمهچیزتون چی میشه!
و بلافاصله از جای برخاست و به جای قبلیاش بازگشت. کنار پسرش یاسر، روحانی و شاهدین آمادهی سنگاندازی که کمی جلوتر از حلقهی مردم ایستاده بودند، ایستاد و نفهمید که چگونه دختران شِبه شیشهاش
را در هم شکست.
قطرهای اشک از کنار بینی پهن اما استخوانْ صاف صحرا فرو چکید و با دیدن اشکهای روان از صورت گندمی رنگ یرحا و لرز وجودش، او را دوباره به سوی خود بازگرداند. نشست و زانوهایش را روی خاکهای قهوهای رنگ و بیسنگلاخ نهاد. بر روی موهای باز و ابریشمی دخترک که تا کمرش میرسید، دستش را نوازشوار قرار داد و با نگاه به چشمان دریایی او، پر محبت گفت:
– اصلاً به حرف بابا گوش نکن، باشه؟!
سطح انگشتهای کشیدهاش را روی صورت نرم او کشید و پس از پاک کرده اشکهای بارانوارش، دوباره پر مهر گفت:
– میخوام یه قولی بهم بدی، که تا زمانی که بهت نگفتم، چشمهات رو باز نکنی! باشه؟
لبهای کوچک و صورتی رنگ یرحا، لرزان، کمی از هم فاصله گرفت اما سخنی از میانشان بیرون نیامد؛ پس ناچاراً به تکان دادن آرام سرش اکتفا کرد. صحرا، دوباره روی دو پا ایستاد و دست روی شانههای دخترکی که خواهر نه و دخترش محسوب میشد، نهاد. نگاهی به پلکها و مژههای فر خوردهی او کرد که روی هم نهاده شده بودند تا به قولش عمل کرده باشد.
دیدهاش دوباره به سوی گودال رفت و نگریست که مادرش را در میان خاک قرار داده بودند. از آن پرمهر، تنها سر و گردنی میدید که مظلومانه، تُنگ آبِ سفرهی گودال شده بود. بیتا گرفتار گشته بود و دستهایش با ذرههای ریز اما لامتناهیِ خاک اسیر گردیده بود. پاهایش حتی قوت این را نداشت که لحظهای تکان بخورد، چه برسد به آنکه بخواهد با آن جست بزند، قدم پشت قدم بگذارد و از آن مهلکه بگریزد.
https://98iiia.ir/?p=3259
لینک کوتاه مطلب:
سلام.جلد دومش کی آماده میشه؟
رمان خوبی بود ارزش وقتی که گذاشتمو داشت.
رمان خوبیه ولی چرا نصفه ؟ فصل ۲ کی میاد