متحیر از جملهاش زبان باز کردم:
_چی؟؟ چرا اخه؟؟
_چون نمیشه دخترم.
_خب چرا نمیشه مام…
حرفم را بابا قطع کرد:
_بیا من بهت میگم چرا نمیشه.
مطیع دنبال بابا راه افتادم که وارد کتابخانه شد و روی صندلی چرماش نشست.
گوشهای نشستم و دوباره خواستم بگویم چرا نمی شود که مامان نیز به جمعمان پیوست و رو به رویم نشست.
چه خبر بود اینجا؟!
بابا نفساش را به بیرون فوت کرد و شروع به حرف زدن کرد:
_راستش من و مادرت و آرش برای همیشه داریم از ایران میریم.
گنگ پرسیدم:
دنیز_خب برای چی؟؟ پس من چی؟؟
بابا_ما خیلی وقته تصمیم گرفتیم بریم.
دنیز_چرا نظر من رو نخواستین؟!
بابا_چون تو قرار نیست با ما بیای!!
دنیز_یعنی چی؟؟ پس من چیکار کنم اینجا؟؟ تک و تنها بمونم؟؟
بابا_تو برمیگردی پیش خانوادت.
خندهی هیستریک و بلندی سر دادم:
دنیز_چی میگی بابا؟؟ خانوادهی من شمایین. من جز شما کسی رو ندارم. هر اتفاقی هم که بیوفته فقط شما رو دارم. شما باید من رو با خودتون ببرید.
بابا عصبی شد و عربده زد:
بابا_نه نیستیم. ما خانوادت نیستیم. تو هم بچهی ما نیستی و با ما جایی نمیای.
اتاق در سکوت فرو رفت و من در پی هضم آنچه پدرم گفت، بودم.
در کسری از ثانیه چشمهایم سوختاند و همان اشکهای لعنتی باریدند.
جلویش قد علم کردم:
دنیز_چی میگی بابا؟؟ اگه تو پدر من نیستی پس کی پدرمه؟؟ اگه شما خانوادهی من نیستین پس کی خانوادمه؟؟
رفته رفته تُن صدایم بلندتر میشد و رسما داشتم داد میزدم.
مامان که مثل من بغض داشت، گفت:
مامان_دنیز آروم باش بشین دخترم.
دنیز_چطور آروم باشم؟؟ حتی شوخیش هم جالب نیس!! دروغه!!
بابا_دنیز این واقعیته.
دنیز_خب بگو من چیکار کنم؟؟ خانواده ام کیه؟؟
بابا_بشین دخترجون میگم برات.
نشستم و در حالی که صورت بارانیام را پاک میکردم، منتظر به بابا چشم دوختم.
بابا_بیست سال پیش توی یه شرکت کار میکردم. اون موقع خدا بهم یه دختر داد که اسمش رو دنیز گذاشتم، ولی تو نبودی.
موقعی که دنیزِ من به دنیا اومد دو سه ماه بعد یکی از پسرای رئیس شرکت به اسم حسین دختردار میشه و اونم اسم دخترش رو دنیز میزاره.
پس از کمی مکث ادامه داد:
_من و حسین یکمی باهم رفاقت داشتیم و خلاصه نون و نمک خوردهی هم شدیم. یه مدت گذشت فهمیدم دنیز من، سرطان داره. به هر دری زدم تا پول به دست بیارم و مداواش کنم.
درخواست وام دادم به رئیس اما درخواستم قبول نشد. پول از حسین قرض گرفتم. کمکم کرد اما بخاطر پس ندادن پولش زیر آبم رو پیش باباش زد و از شرکت اخراجم کردن و دو ماه بعد دخترم ُمرد.
بابا در چشمانم براق شد و بی رحم گفت:
_آتش انتقام از حسین دیوونم کرد. یه روز که زن حسین دخترشون رو واسه واکسن یک سالگی برد بیمارستان با زنم وارد بیمارستان شدیم و دخترش رو دزدیدیم. اومدیم اینجا و با شناسنامه دنیزم تو رو بزرگ کردیم.
تو دنیزِ من نیستی…
تو دختر اون نامرد، حسینی!! حالا هم نشون اون بابای عوضیت رو بهت میدم میتونی تشریف ببری پیشش چون دیگه آتیش انتقامم خاموش شده. البته منکر این نمیشم که اوایل من و مادرت دوستت داشتیم چون جای خالی دخترمون رو پر کرده بودی ولی آرش که اومد فهمیدیم هیچی بچهی خود آدم نمیشه. مادرت بیشتر از من وابستهات بود و حتی الان راضی نبود بهت بگیم ولی من مجبورش کردم سکوت کنه.
نودهشتیا در سال 89 شروع به کار کرده نودهشتیا همیشه در تلاش بوده بهترین رمان هارو برای شما تقدیم کند برای حمایت از نودهشتیا تو گوگل با سرچ دانلود رمان وارد نودهشتیا شوید.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " دانلود pdf رمان | نودهشتیا مرجع بیش از 10000 رمان رایگان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.
تصویر سازی رمانتون عالی بود من خیلی از رمانتون خوشم اومد امیدوارم موفق باشید به بقیه پیشنهاد میکنم حتما بخونن این رمان رو
قلمتون مانا
خانم اقیانوس، اسم رمان جالب بود اما خلاصه کمی رمان رو لو داده بود ولی رمان واقعا محشر بود. موفق باشی جانم