دانلود رمان سیاهکار از زهرا بهمنی به صورت PDF رایگان
دانلود رمان سیاهکار از زهرا بهمنی به صورت PDF رایگان
قسمتی از رمان سیاهکار برای مطالعه و دانلود:
صدای تیک و تیک برخورد قطرات باران به پنجره، تنها صدای حاکم در خانه بود. از روی صندلی گهوارهای بلند شد و به سمت پنجره قدم برداشت. حال صدای پاشنه کفشهایش هم سکوت چند روزه خانه را شکست.
دستانش را تکیه بر شیشه پنجرهای کرد که قطرات باران با هزار ناز رویش سر میخوردند. با دیدن شیشه خیس پنجره، یاد گونههایش افتاد؛ گونههایی که یک ماه به لطف باران چشمهایش خیس میشدند. آسمان ابری بود؛ درست مانند دلی که یک ماه در آتش تنهایی سوخته بود. چشم هایش را بست و…
《یک ماه پیش》
بوقی برای سرایدار خانه باغش زد و گوشیاش را به آن یکی دستش داد و گفت:
– اگه وقت کنم میام، چون امروز کلی کار دارم.
صدای عصبی سوگل باعث شد لبخند محوی چاشنی صورت زیبایش کند.
– تو میای، همین که گفتم. دختر یه بار کارهات رو تعطیل کن و برای دوستهات وقت بذار!
تک خندهای کرد و گفت:
– بعدا حرف میزنیم، باید برم.
– اَه برو، بای.
تماس رو با لبخند قطع کرد و با استایل خاصی فرمان ماشین را در دست گرفت و به سمت شرکت پدرش حرکت کرد. موزیک مورد علاقهاش را پلی و در دلش با آهنگ همراهی کرد.
به چراغ قرمز که رسید، صدای موزیکش را پایین آورد و دستی به موهای لخت و بلوندش کشید.
– چه بانویی!
نگاهی به سمند کنار ماشینش کرد و در آخر نگاهش را به راننده ماشین دوخت و عینک گران قیمتش را با حالت خاصی از روی چشمهایش برداشت و روی شالش تنظیم کرد و گفت:
– به این بانو نمیخوری ژیگول!
چراغ سبز شد و با سرعت مسیرش را ادامه داد. با صدای گوشیاش سریع تماس را وصل کرد و آن را روی اسپیکر گذاشت؛ صدای خواهرش که تمام دنیایش بود در ماشین پخش شد.
– سلام خواهری، کجایی؟
همانطور که نگاهش به روبهرو بود، جواب داد:
– سلام عزیزم، دارم میرم شرکت، تو کجایی؟
نگاهی به ساعت کرد و ادامه داد:
– کلاس گیتارت تموم شد؟
– بله تموم شد. تو خونه منتظرت هستم.
بوقی برای نگهبان پارکینگ شرکت زد و در جواب خواهرش گفت:
– میبینمت.
تماس را قطع کرد. در ماشین توسط نگهبان شرکت باز شد. بعداز برداشتن کیفش از ماشین پیاده شده.
– خانم کیان! خوش اومدید.
لبخند ملیحی زد و گفتم:
– خیلی ممنون.
از ماشین فاصله گرفت تا نگهبان آن را به پارکینگ شرکت انتقالش بدهد. با ابهت همیشگیاش که از پدرش به ارث برده بود، وارد لابی شرکت شد. همه نگاهها به سمت او زوم شد. با همان لبخند کم رنگ به سمت آسانسور قدم برداشت.
عاشق صدای پاشنه کفشهایش بود؛ یک نوع حس قدرت را به آن میبخشید. سوار آسانسور شد و عدد بیست را لمس کرد. به آینه چشم دوخت و دستی به مانتوی مشکی رنگ که بلندیاش تا روی زانو هایش میرسید، کشید.
شال مشکی-طلاییاش را روی سرش مرتب کرد و به چهرهاش خیره شد. چشمهای تیلهای رنگش را از مادرش به ارث برده بود؛ مادری که چندسال از رفتنش میگذشت. هروقت که به آینه خیره میشد، به یاد مادرش می افتاد.
به قول شاعر:《مادری دارم بهتر از برگ درخت.》
در سن بیست و یک سالگی مادرش را از دست داد. درست زمانی که خواهرانش هجده سال داشتند. این دختر روزهایی سختی را به همراه پدر و خواهرانش پشت سرگذاشته بود.
او اجازه نداد خواهرانش نبود مادر را حس کنند و شرکت پدرش را که درحال نابودی به سر میبرد را سرپا نگه داشت.
حال بیست و شش سال دارد و جوری رفتار میکند که اطرافیانش تصور میکنند او یک بانوی بیغم و سرد و گرم چشیده دنیا است؛ اما اینطور نبود.
با ایستادن آسانسور از فکر بیرون آمد و به سالن بزرگی که دورتادورش با دکوری خاص، مبلمانی از جنس چرم مشکی چیده شده بود، نگاه کرد. منشی با دیدنش از جایش برخاست و با لحنی محترمانه گفت:
– سلام خانم کیان، خوش اومدید.
لبخندی زد و به سمت میز منشی قدم برداشت و گفت:
– سلام، ممنون. پدرم هستن؟
– بله آقای کیان تو اتاقشون تشریف دارن و مشغول صحبت با مهمونشون هستند.
همراه با همون لبخند اخم محوی چاشنی صورتم کردم و گفتم:
– مهمون؟ باشه. گزارشها رو بیارید!
همین که به سمت اتاقش قدم برداشت، در اتاق پدرش باز شد و مردی که هم سن و سالهای پدرش بود از اتاق بیرون آمد؛ مرد با دیدن او لبخند چندشآوری زد. به سمت آسانسور رفت و در آخر از دیدش محو شد. کلافه سری تکان داد و وارد اتاقش شد.
***
همراه با خنده و دست در دست پدرش زنگ خانه را به صدا درآورد. در توسط خدمتکار قدیمیشان باز شد.
– سلام، خوش اومدین!
هردو با مهربانی تشکر کردند و وارد خانه شدن. صدای داد و بیداد خواهرش و صدای خنده پسرعموی عزیزش می آمد. با خوشحالی نگاهی به پدرش کرد و گفت:
– عمو!
سریع به سالن پذیرایی رفت و با دیدن عمویش، گل از گلش شکفت و گفت:
– عمو جانم!
عمو با دیدن تنها عشق زندگی اش آغوشش را باز کرد و گفت:
– نیلای من!
قدم تند کرد و به قول معروف به سمت آغوش عمویش پرواز کرد. هردو هم را عاشقانه دوست داشتند. دست گرم عمو روی سرش نشست و گفت:
– خسته نباشی گلم!
همانطور که در آغوشش بود، گفت:
– نیستم.
آرمان، پسرعموی شوخ طبعش گفت:
– هیچی دیگه، تا عموش رو دید اصلا یادش رفت آرمانی هم اینجا هست.
نوا، خواهر شیطون و دوستداشتنیاش روبه آرمان گفت:
– از بس ریزی!
آرمان چهرهاش را درهم کرد و گفت:
– تو چی میگی جوجه؟
نوا با شنیدن کلمه “جوجه” کوسن مبل را به طرف آرمان پرت کرد که دقیق به سینه ستبر و ورزشکاری او برخورد کرد. اقوام و دوستهای زیادی داشتند ولی رابطهاشان تنها با عموی بزرگش خوب بود.
آرمان، پسری بیست و هفت ساله با پوست گندمی و چشمهای عسلی بود که حکم برادر را برای او و خواهرانش داشت. از کودکی تا حال مانند یک کوه پشت دختر عموهایش ایستاده بود.
از آغوش عمو بیرون آمد و روبه آرمان کرد و گفت:
– به-به آقای کیان، رسیدن به خیر!
آرمان به مدت یک ماه به کردستان سفر کرده بود. او عاشق سفر کردن و گشت و گذار بود. آرمان تک خنده جذابی تحویلش داد و گفت:
– مرسی عزیزم. دفعه بعد تو هم باید همراهیم کنی، باشه؟
کاش میشد! اما کارهای زیادی داشت. شرکت بزرگی را اداره میکرد و این موضوع مهمی برایش بود. با اینکه میدانست نمیتواند به سفر تفریحی برود، گفت:
– انشالله، تا ببینیم.
آرمان اخم محوی چاشنی صورتش کرد. او خوب میدانست نیلای زندگیاش راههای طولانی را طی میکند و او اصلا از این بابت خوشحال نبود. دلش میخواست نیلا مانند دخترهای دیگر شیطنت کند ولی او مجبور بود به جای شیطنتهای دخترانهاش، سرش را با قردادها مشغول کند.
روبه نوا کرد و گفت:
– اون یکی قُِلت کجاست؟
خواهرانش دوقلو بودند و نوا دو دقیقه کوچیکتر از نگاه بود؛ ناهمسان بودند و تنها چشمهای دلربایشان به یکدیگر شباهت داشتند. نوا، شیطنت در چشمهایش موج میزد و هیچگاه یکجا بند نمیشد. نگاه، روحیهای آرام ولی مغروری داشت و همیشه خود را بالاتر از اطرافیانش میدانست.
– استخر.
سری به معنای توجیح شدن تکان داد و به سمت استخر خصوصی خانهاشان رفت تا با خواهر بابت حضور نداشتنش در جمع حرف بزند.
***
وارد محوطه باشگاه خصوصیاشان شد و به سمت استخر قدم برداشت. نگاه با هیکل بینقصش درست مثل ماهی شنا میکرد و ماهرانه پا و دستهایش را در آب تکان میداد.
پیشنهاد نودهشتیا:
رمان واپسینمهر | Niyayesh.Khatib کاربر انجمن نودهشتیا
رمان مَجنونِ فَرهاد | Zahra,Alifarhani کاربر انجمن نودهشتیا
عزیزممم موفق باشی ❤️😍🌼
چقدر پر از شادیم وقتی با ورودم این خبر شنیدم:)
تبریکم رو بپذیر
قشنگ من … بعد مدت های طولانی بلاخره این زیبا تمومشد
خیلی خوشحالم و با تموم وجودم بهت افتخار میکنم عزیزدل من
توانایی تو بیشتر از این چیز هاست :))
جلد دومش کی میاد محشربود
دقیقا به اندازه کلیپش هیجانی و عالی بود😍👏
تیام زیادی جنتلمنه اما😂
خیلی رمان جذابی بود جلد دومش رو کی میزارید
شخصیت پردازی عالی داشت جلد دومش رو از کجا باید بخونیم
ادیت آخر فایل خداااا بودددد😍😍😍😍😍😭
جلد دوم کی میاد؟
من جل دوم میخواااام تو چنل میزارید یا سایت????
چقدر پراحساس بود این رمان وصف هاش به قدری جذاب بود که خیلی راحت میشد با شخصیت ها ارتباط برقرار کرد خیلی عالی بود لطفا جلد دومش رو هم قرار بدید
سلام عااالی بود
فوق العاده
میشه ی جواب بدید ک بدونیم جلد دومش کی میاد و اینکجا میزاریدش؟
عالییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی ترین رمانی بود که خوندم جلد دومش کی میاد؟ اگه امده اسمش چیه؟
اسم جلد دومش چیه؟
جلد دوم کی میاد؟
جلد دوم چیشد از کجا میشه پیدا کرد؟