دانلود pdf رمان | نودهشتیا مرجع بیش از 10000 رمان رایگان

قالب و افزونه وردپرس

4.3/5 - (38 امتیاز)

دانلود رمان سیاهکار از زهرا بهمنی به صورت PDF رایگان

 

دانلود رمان سیاهکار از زهرا بهمنی به صورت PDF رایگان

دانلود رمان سیاهکار از زهرا بهمنی به صورت PDF رایگان

نام رمان: سیاهکار

نام نویسنده: زهرا بهمنی

ژانر رمان: عاشقانه_پلیسی

خلاصه رمان:  سیاهکار، روایت سیاه بازی‌های زندگی است. مافیاها به طرز آشکاری در شهر پرسه می‌زنند و مانند یک گرگ در یک شب ناب، زوزه کلت‌هایشان بلند می‌شود، نیش ظالمانه خود را برای شخصی تیز می‌کنند و در آخر…

نیلارز تنها در هفت روز آمیخته به سیاهی‌های زندگی می‌شود و در یک شب که پدرش…

چه می‌شود؟ در شب‌های مافیا قصه من، چه کسی مورد هدف خواهد گرفت؟

دانلود رمان سیاهکار از زهرا بهمنی به صورت PDF رایگان

قسمتی از رمان  سیاهکار برای مطالعه و دانلود:

صدای تیک و تیک برخورد قطرات باران به پنجره، تنها صدای حاکم در خانه بود. از روی صندلی گهواره‌ای بلند شد و به سمت پنجره قدم برداشت. حال صدای پاشنه کفش‌هایش هم سکوت چند روزه خانه را شکست.

دستانش را تکیه بر شیشه پنجره‌ای کرد که قطرات باران با هزار ناز رویش سر می‌خوردند. با دیدن شیشه خیس پنجره، یاد گونه‌هایش افتاد؛ گونه‌هایی که یک ماه به لطف باران چشم‌هایش خیس می‌شدند. آسمان ابری بود؛ درست مانند دلی که یک ماه در آتش تنهایی سوخته بود. چشم هایش را بست و…

《یک ماه پیش》
بوقی برای سرایدار خانه باغش زد و گوشی‌اش را به آن یکی دستش داد و گفت:

– اگه وقت کنم میام، چون امروز کلی کار دارم.

صدای عصبی سوگل باعث شد لبخند محوی چاشنی صورت زیبایش کند.

– تو میای، همین که گفتم. دختر یه بار کارهات رو تعطیل کن و برای دوست‌هات وقت بذار!

تک خنده‌ای کرد و گفت:

– بعدا حرف می‌زنیم، باید برم.
– اَه برو، بای.

تماس رو با لبخند قطع کرد و با استایل خاصی فرمان ماشین را در دست گرفت و به سمت شرکت پدرش حرکت کرد. موزیک مورد علاقه‌اش را پلی و در دلش با آهنگ همراهی کرد.

به چراغ قرمز که رسید، صدای موزیکش را پایین آورد و دستی به موهای لخت و بلوندش کشید.

– چه بانویی!

نگاهی به سمند کنار ماشینش کرد و در آخر نگاهش را به راننده ماشین دوخت و عینک گران قیمتش را با حالت خاصی از روی چشم‌هایش برداشت و روی شالش تنظیم کرد و گفت:

– به این بانو نمی‌خوری ژیگول!

چراغ سبز شد و با سرعت مسیرش را ادامه داد. با صدای گوشی‌اش سریع تماس را وصل کرد و آن را روی اسپیکر گذاشت؛ صدای خواهرش که تمام دنیایش بود در ماشین پخش شد.

– سلام خواهری، کجایی؟

همان‌طور که نگاهش به روبه‌رو بود، جواب داد:
– سلام عزیزم، دارم میرم شرکت، تو کجایی؟

نگاهی به ساعت کرد و ادامه داد:
– کلاس گیتارت تموم شد؟

– بله تموم شد. تو خونه منتظرت هستم.

بوقی برای نگهبان پارکینگ شرکت زد و در جواب خواهرش گفت:
– می‌بینمت.

تماس را قطع کرد. در ماشین توسط نگهبان شرکت باز شد. بعداز برداشتن کیفش از ماشین پیاده شده.

– خانم کیان! خوش اومدید.

لبخند ملیحی زد و گفتم:
– خیلی ممنون.
از ماشین فاصله گرفت تا نگهبان آن را به پارکینگ شرکت انتقالش بدهد. با ابهت همیشگی‌اش که از پدرش به ارث برده بود، وارد لابی شرکت شد. همه نگاه‌ها به سمت او زوم شد. با همان لبخند کم رنگ به سمت آسانسور قدم برداشت.

عاشق صدای پاشنه کفش‌هایش بود؛ یک نوع حس قدرت را به آن می‌بخشید. سوار آسانسور شد و عدد بیست را لمس کرد. به آینه چشم دوخت و دستی به مانتوی مشکی رنگ که بلندی‌اش تا روی زانو هایش می‌رسید، کشید.

شال مشکی-طلایی‌اش را روی سرش مرتب کرد و به چهره‌اش خیره شد. چشم‌های تیله‌ای رنگش را از مادرش به ارث برده بود؛ مادری که چندسال از رفتنش می‌گذشت. هروقت که به آینه خیره می‌شد، به یاد مادرش می افتاد.

به قول شاعر:《مادری دارم بهتر از برگ درخت.》

در سن بیست و یک سالگی مادرش را از دست داد. درست زمانی که خواهرانش هجده سال داشتند. این دختر روزهایی سختی را به همراه پدر و خواهرانش پشت سرگذاشته بود.

او اجازه نداد خواهرانش نبود مادر را حس کنند و شرکت پدرش را که درحال نابودی به سر می‌برد را سرپا نگه داشت.

حال بیست و شش سال دارد و جوری رفتار می‌کند که اطرافیانش تصور می‌کنند او یک بانوی بی‌غم و سرد و گرم چشیده دنیا است؛ اما این‌طور نبود.

با ایستادن آسانسور از فکر بیرون آمد و به سالن بزرگی که دورتادورش با دکوری خاص، مبلمانی از جنس چرم مشکی چیده شده بود، نگاه کرد. منشی با دیدنش از جایش برخاست و با لحنی محترمانه گفت:

– سلام خانم کیان، خوش اومدید.

لبخندی زد و به سمت میز منشی قدم برداشت و گفت:
– سلام، ممنون. پدرم هستن؟
– بله آقای کیان تو اتاقشون تشریف دارن و مشغول صحبت با مهمونشون هستند.

همراه با همون لبخند اخم محوی چاشنی صورتم کردم و گفتم:

– مهمون؟ باشه. گزارش‌ها رو بیارید!

همین که به سمت اتاقش قدم برداشت، در اتاق پدرش باز شد و مردی که هم سن و سال‌های پدرش بود از اتاق بیرون آمد؛ مرد با دیدن او لبخند چندش‌آوری زد. به سمت آسانسور رفت و در آخر از دیدش محو شد. کلافه سری تکان داد و وارد اتاقش شد.

***

همراه با خنده و دست در دست پدرش زنگ خانه را به صدا درآورد. در توسط خدمتکار قدیمیشان باز شد.

– سلام، خوش اومدین!

هردو با مهربانی تشکر کردند و وارد خانه شدن. صدای داد و بیداد خواهرش و صدای خنده پسرعموی عزیزش می آمد. با خوشحالی نگاهی به پدرش کرد و گفت:

– عمو!

سریع به سالن پذیرایی رفت و با دیدن عمویش، گل از گلش شکفت و گفت:

– عمو جانم!

عمو با دیدن تنها عشق زندگی اش آغوشش را باز کرد و گفت:
– نیلای من!
قدم تند کرد و به قول معروف به سمت آغوش عمویش پرواز کرد. هردو هم را عاشقانه دوست داشتند. دست گرم عمو روی سرش نشست و گفت:

– خسته نباشی گلم!

همان‌طور که در آغوشش بود، گفت:
– نیستم.

آرمان، پسرعموی شوخ طبعش گفت:

– هیچی دیگه، تا عموش رو دید اصلا یادش رفت آرمانی هم اینجا هست.

نوا، خواهر شیطون و دوستداشتنی‌اش روبه آرمان گفت:

– از بس ریزی!
آرمان چهره‌اش را درهم کرد و گفت:
– تو چی میگی جوجه؟
نوا با شنیدن کلمه “جوجه” کوسن مبل را به طرف آرمان پرت کرد که دقیق به سینه ستبر و ورزشکاری او برخورد کرد. اقوام و دوست‌های زیادی داشتند ولی رابطه‌اشان تنها با عموی بزرگش خوب بود.

آرمان، پسری بیست و هفت ساله با پوست گندمی و چشم‌های عسلی بود که حکم برادر را برای او و خواهرانش داشت. از کودکی تا حال مانند یک کوه پشت دختر عموهایش ایستاده بود.

از آغوش عمو بیرون آمد و روبه آرمان کرد و گفت:

– به-به آقای کیان، رسیدن به خیر!

آرمان به مدت یک ماه به کردستان سفر کرده بود. او عاشق سفر کردن و گشت و گذار بود. آرمان تک خنده جذابی تحویلش داد و گفت:

– مرسی عزیزم. دفعه بعد تو هم باید همراهیم کنی، باشه؟
کاش می‌شد! اما کارهای زیادی داشت. شرکت بزرگی را اداره می‌کرد و این موضوع مهمی برایش بود. با این‌که می‌دانست نمی‌تواند به سفر تفریحی برود، گفت:

– انشالله، تا ببینیم.

آرمان اخم محوی چاشنی صورتش کرد. او خوب می‌دانست نیلای زندگی‌اش راه‌های طولانی را طی می‌کند و او اصلا از این بابت خوشحال نبود. دلش می‌خواست نیلا مانند دخترهای دیگر شیطنت کند ولی او مجبور بود به جای شیطنت‌های دخترانه‌اش، سرش را با قردادها مشغول کند.

روبه نوا کرد و گفت:

– اون یکی قُِلت کجاست؟

خواهرانش دوقلو بودند و نوا دو دقیقه کوچیک‌تر از نگاه بود؛ ناهمسان بودند و تنها چشم‌های دلربایشان به یکدیگر شباهت داشتند. نوا، شیطنت در چشم‌هایش موج می‌زد و هیچ‌گاه یک‌جا بند نمی‌شد. نگاه، روحیه‌ای آرام ولی مغروری داشت و همیشه خود را بالاتر از اطرافیانش می‌دانست.

– استخر.
سری به معنای توجیح شدن تکان داد و به سمت استخر خصوصی خانه‌اشان رفت تا با خواهر بابت حضور نداشتنش در جمع حرف بزند.

***

وارد محوطه باشگاه خصوصی‌اشان شد و به سمت استخر قدم برداشت. نگاه با هیکل بی‌نقصش درست مثل ماهی شنا می‌کرد و ماهرانه پا و دست‌هایش را در آب تکان می‌داد.

پیشنهاد نودهشتیا:

رمان واپسین‌مهر | Niyayesh.Khatib کاربر انجمن نودهشتیا

رمان مَجنونِ فَرهاد | Zahra,Alifarhani کاربر انجمن نودهشتیا

این مطلب از دست ندهید!
دانلود رمان آقای مغرور خانوم لجباز به صورت pdf از بهارک مقدم
  • اشتراک گذاری
مشخصات کتاب
  • نام کتاب: سیاهکار
  • ژانر: عاشقانه_پلیسی
  • نویسنده: زهرا بهمنی
  • ویراستار: سایت نودهشتیا
  • طراح کاور: _Hadiseh_
  • تعداد صفحات: 644
لینک های دانلود
  • برچسب ها:
https://98iiia.ir/?p=3130
لینک کوتاه مطلب:
نظرات این مطلب
  • فاطیما
    19 ژانویه 2023 | 04:43

    عزیزممم موفق باشی ❤️😍🌼

  • Atria
    19 ژانویه 2023 | 08:01

    چقدر پر از شادیم وقتی با ورودم این خبر شنیدم:)
    تبریکم رو بپذیر

  • Layali
    19 ژانویه 2023 | 18:52

    قشنگ من … بعد مدت های طولانی بلاخره این زیبا تموم‌شد
    خیلی خوشحالم و با تموم وجودم بهت افتخار میکنم عزیزدل من
    توانایی تو بیشتر از این چیز هاست :))

  • Lidiya
    20 ژانویه 2023 | 08:48

    جلد دومش کی میاد محشربود

  • Sevin
    20 ژانویه 2023 | 08:50

    دقیقا به اندازه کلیپش هیجانی و عالی بود😍👏

  • Nasim
    20 ژانویه 2023 | 08:51

    تیام زیادی جنتلمنه اما😂

  • Yalda
    28 ژانویه 2023 | 19:50

    خیلی رمان جذابی بود جلد دومش رو کی میزارید

  • Almas
    29 ژانویه 2023 | 16:50

    شخصیت پردازی عالی داشت جلد دومش رو از کجا باید بخونیم

  • Seti
    2 فوریه 2023 | 09:41

    ادیت آخر فایل خداااا بودددد😍😍😍😍😍😭

  • Fatemeh
    5 فوریه 2023 | 19:03

    جلد دوم کی میاد؟

  • Yeganeh
    26 مارس 2023 | 09:11

    من جل دوم میخواااام تو چنل میزارید یا سایت????

  • BITA
    8 آوریل 2023 | 18:01

    چقدر پراحساس بود این رمان وصف هاش به قدری جذاب بود که خیلی راحت میشد با شخصیت ها ارتباط برقرار کرد خیلی عالی بود لطفا جلد دومش رو هم قرار بدید

  • فروغ
    20 ژوئن 2023 | 07:30

    سلام عااالی بود
    فوق العاده
    میشه ی جواب بدید ک بدونیم جلد دومش کی میاد و این‌کجا میزاریدش؟

  • lvdl
    10 دسامبر 2023 | 11:22

    عالییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی ترین رمانی بود که خوندم جلد دومش کی میاد؟ اگه امده اسمش چیه؟

  • مریم
    10 دسامبر 2023 | 11:24

    اسم جلد دومش چیه؟

  • گرامی
    15 ژوئن 2024 | 19:17

    جلد دوم کی میاد؟

  • mahtab
    13 آگوست 2024 | 05:03

    جلد دوم چیشد از کجا میشه پیدا کرد؟

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

<> DMCA.com Protection Status
درباره سایت
نودهشتیا در سال 89 شروع به کار کرده نودهشتیا همیشه در تلاش بوده بهترین رمان هارو برای شما تقدیم کند برای حمایت از نودهشتیا تو گوگل با سرچ دانلود رمان وارد نودهشتیا شوید.
آخرین نظرات
  • زهراسلام چطوری بتونم رمان رو بخونم...
  • یاسمنسلام میشه اسم فصل دومش رو بگین...
  • محمد شیرازیلازم به ذکراست کلماتی که در خلاصه رمان در این جا غلط نوشته شده اند ارتباطی به نو...
  • عطیه اولیایییسلام بسیار رمان مهیج و قشنگی بود با وجود اینکه اینهمه رمان خوندم ولی این واقعا م...
  • aysalسلام خوب هستید؟ خواستم بپرسم جلد دوم اومده یا نه چون من پیداش نکردم. و اینکه واق...
  • aysalسلام خوب هستید؟ ببخشید خواستم بپرسم که جلد دوم اومده یا نه چون من پیداش نکردم....
  • Maryسلام چرا فصل 2 نداره لطفاً بزار دیگه...
  • adminاحتمالا مشکل از اینترنتتون هست با شماره 09904677308 داخل تلگرام ارتباط بگیرید بر...
  • تیناسلام هزینه رو پرداخت کردم ولی میگه دسترسی به این سایت امکان پذیر نیست...
  • adminیکم صیور باش عزیزدلم وی پی ان وصل نمیشد شما علاوه بر تلگرام ایتا و واتساپ بنده ت...
ابر برچسب ها
شبکه های اجتماعی
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " دانلود pdf رمان | نودهشتیا مرجع بیش از 10000 رمان رایگان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.