خلاصه: داستان شیر تو شیر من هم به قدری درهم و برهم هست که نمیدونم اصلا از کجا شروع شد! شاید از همون روزی که دزدیده شدم و با کولی بازیهام، آقا دزده رو به خنده واداشتم. اینقدری بیخیال همه عالم بودم که الان، باورم نمیشه اینی که تو ازم ساختی، من باشم! من اینطور حساس و شکننده نبودم… اون هم در مقابل تو…
اما زانیار بی تفاوت به من همونطور که می خندید رفت. یهو در سمت من باز شد که شروع کردم به جیغ زدن.
جیغ میزدم و ورد میگفتم:
– نهههه. خدایا غلط کردم. کمکم کن. دیگه فیلمای ترکی بدبد نمیبینمممم. دیگه شب جمعه ی مامان بابا رو خراب نمیکنممم. دیگه لبتاب آرامیس رو دستکاری نمیکنم و به پسرای همکلاسیش پیام نمیدم سرکارشون بزارممم….
داشتم همینطور ناله می کردم که دستی روی دهنم نشست و از ماشین بیرونم کشید.
دوباره مثل عروسک های کوکی شروع کردم به جیغ کشیدن:
– واای توروخدا منو نخورید من گوشت تلخم. بزارید برم چاق بشم بیام بعد منو بخورید…
با صدای زانیار رسما خفه شدم:
– دهنتو ببند دختره ی روانی! آبرومونو بردی. الان میگن دختره دیوونهس. اون چشماتو باز کن دو دقیقه.
با شنیدن صدای زانیار ته دلم گرم شد و آروم آروم چشمامو باز کردم. با دقت به اطرافم نگاه کردم.
دستم تو دست زانیار بود و دوتا غول تشن هم اونورتر ایستاده بودند. سرشون پایین بود و شونه هاشون میلرزید انگار داشتند میخندید.
وای خدا مرگ بده تو رو آیلی. آبرو خودتو جد و آبادتو بردی. آدم خوار کجا بود دختره ی خنگ! اینا همشون آدمن اما از سایز بزرگش.
اون دوتا غول تشن به طرفم اومدند و یکیشون گفت:
– همینه؟
زانیار سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد:
– آره.
طی یه حرکت بازوهای نحیفم بین دستاشون اسیر شد و توسط اونا کشیده شدم.
به طرف زانیار برگشتم و با قلبی که داشت سینهم رو پاره میکرد داد زدم:
– کمکم کن زانیار توروخدا نزار اینا منو ببرن.
زانیارِ نامرد رو برگردوند و سوار ماشینش شد و رفت. کوچکترین امیدم که زانیار بود از بین رفت.
دست و پا می زدم و تقلا میکردم از دستشون آزاد بشم اما نتیجهش شد محکم تر گرفتن دستام و در نهایت که دیدن نمیتونن کنترلم کنن دستامو ول کردن و یکیشون خم شد و دستاشو دور پاهام حلقه کرد و بلندم کرد و رو شونهش انداخت.
اون هرکول دیگه در عمارت رو باز کرد و وارد شدیم.
تو اون تاریکی از ترس داشتم سکته میکردم. نمیدونستم قراره سرنوشتم چی بشه!
همونطور که سرم پایین بود و همه چیز رو برعکس میدیدم نگاهی به اطراف انداختم.
فضای بزرگ حیاط پر از دار و درختانی تنومد بود. بادی که می وزید لحظه به لحظه داشت شدت بیشتری می گرفت و به رعب و وحشتم دامن میزد.
مرد وارد ساختمون شد و با سرعت مسیری رو طی کرد. چشمامو بسته بودم و زیر لب داشتم توبه میکردم تا خدا منو به خاطر گناه های کرده و نکردهم ببخشه. اینا منو برای چی میخواستند؟؟
هلو فاطمه جون خوبی. وای افرین به تو و این رمان قشنگت، خیلی خوب بوده. هم اسم رمانت و هم خلاصه خوب و به جات، من ک خیلی خوشم اومده .
امیدوارم قلم خوبی داشته باشی در آینده.
نودهشتیا در سال 89 شروع به کار کرده نودهشتیا همیشه در تلاش بوده بهترین رمان هارو برای شما تقدیم کند برای حمایت از نودهشتیا تو گوگل با سرچ دانلود رمان وارد نودهشتیا شوید.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " دانلود pdf رمان | نودهشتیا مرجع بیش از 10000 رمان رایگان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.
هلو فاطمه جون خوبی. وای افرین به تو و این رمان قشنگت، خیلی خوب بوده. هم اسم رمانت و هم خلاصه خوب و به جات، من ک خیلی خوشم اومده .
امیدوارم قلم خوبی داشته باشی در آینده.
من این رمان رو خوندم و امروز اتفاقی تو سایت دیدمش. خواستم بگم که واقعا محشره اگر نخونید از دستتون رفته
با آرزوی موفقیت برای شما نویسنده عزیز
عالی بودهااا عالییی
چطور داتلود کنم لطفا بگید چندساله دنبالشم