دانلود داستان عقاید پوسیده از هستی همتی به صورت pdf، اندروید لینک مستقیم رایگان
خلاصه:
یک اشتباه به ظاهر بیاهمیت و یک بیاهمیتی مطلقاً اشتباه! برتریها و تزلزلهای نا به جایی که آیندهی یک انسان را تحت الشعاع قرار میدهند و یک سر کوفتگی، چندین سال عذاب خواهد داشت. بیعرضگی شخصی، میتواند از یک بیتوجهی منشأ بگیرد و جلب رضایت همگان، میتواند در راستای یک تبعیض جنسیتی باشد. لغزش نفس میتواند عواقب بد دور از انتظاری در پی بیاورد و جنس زن، بیگناه قصاص شود…
زاده به ناخواست بودم
و محکوم به طعنه شنیدن!
حتی در تصوراتم نیز نمیگنجید که یک مشت عقاید پوج و کهنه
بانی خلق و خوی سستم شوند!
و عاقبت، تقاص گناه مشتی دگر را، نفس ضعیف من بدهد…
برشی از متن داستان:
در نگاهش شک را میدیدم. واقعاً نیما گاهی آنقدر ابله به نظر میآمد که جانم را در میآورد تا منظور غیر مستقیمم را درک کند! خودش هم میدانست آنقدر با همه تعارف دارم که اگر مادرش، خودش را میکشت هم نمیگذاشتم زحمت بچهها به گردنش بیفتد. باز هم فکرها دارد برای خودش این مرد!
مشتم را آرام روی میز کوبیدم و ابرو درهم کشیدم. نیما حال روحیام را بدتر کرده بود.
– نیما، آخر روانی میشم ها! اصلاً به مادرت نگفتم نوبت دارم. تلفن کرد و بعد از صحبت راجع به اینکه تنها موندن توی خونه آزارش میده، گفت میخواد حوالی سه و نیم بیاد تا با بودن پیش بچهها دلش باز بشه. من هم روم نشد بگم نوبت دکتر دارم؛ دلم به حالش سوخت.
اینبار نیما، پی به بیعرضگی همیشگیام برد و عصبی، چشم غره رفت. حال و هوای خوبش که با دیدن غذای مورد علاقهاش به جانش رخنه کرده بود، ناگاه پر کشید و از او نیمای بدخلق اخم کرده برجای گذاشت. حتی آن قورمه سبزی هم به نوعی باج دهی محسوب میشد تا لااقل در ازای تنها ماندن چند ساعته نیما با بچهها، لطفش را به نحوی جبران کرده باشم. اما قرار رفتنی در کار نبود. بماند که حرف از خرید دم غروب نسترن هم به میان نیاوردم و خدا به دادم برسد.
نیما، تکیه به کابینت زد و شقیقههایش را فشرد. لحنش مثل مواقع دلخور شدنش، سرد و صدایش خفه بود.
– باز توی این رودربایستی لعنتی موندی که کل برنامه ریزیت رو فقط برای مادرم به هم زدی؟ یک ماه منتظر موندی تا بتونی نوبت بگیری، پول ویزیت رو هم پیش پرداخت کردی، حالا به خاطر پیشنهاد مادر من کل زحمتت رو به باد میدی؟ المیرا! یه رد درخواست ساده ست. انقدر این پا و اون پا کردن نداره که خودت رو بندازی توی هچل. بهش میگفتی فردا بیاد؛ قرار نبود سرت رو بذاره روی سینهات به خاطر یه نه گفتن محترمانه.
الان مرخصیای که من به خاطر نگه داشتن بچهها گرفتم رو میخوای چیکار کنی؟ یا قولی که به بچهها دادی از عصر تا آخر شب با جمع خونوادگی خودمون خوش باشیم و باهم کیک بپزیم؟ با این تعارفهای الکی میخوای به کجا برسی؟
نودهشتیا در سال 89 شروع به کار کرده نودهشتیا همیشه در تلاش بوده بهترین رمان هارو برای شما تقدیم کند برای حمایت از نودهشتیا تو گوگل با سرچ دانلود رمان وارد نودهشتیا شوید.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " دانلود pdf رمان | نودهشتیا مرجع بیش از 10000 رمان رایگان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.
هستی جان واقعا چیز خوبی رو انتخاب کردی برای نوشتن و به چالش کشیدن خیلی خوشم اومده و تحسینت می کنم.
امیدوارم ک در قلم های بعدیتون هم موفق باشی.
جیییغ .. از خوشگل بودن و معرکه بودن این رمان بگم کم گفتم.. این رمان واقعا قشنگه. حتما این رمان رو بخونید
واقعا این داستان لایق برنده شدن توی فراخوان و اومدن روی سایت اصلی رو داشت
داستان های هستی جان واقعا زیبا هستن و من خیلی ازشون لذت میبرم. موفق باشی
ولی این داستان باید رمان میشد🥲❤️ عالی بود